پیرمردی در حال مرگ


Ðökнï ♀ †êняööñï

دخــــــتر تـــــهـــرونی

پیرمردی در بستر مرگ بود،در لحظات دردناک مرگ ناگهان، بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه ی پایین به مشامش

رسید.او تمام قدرت باقی مانده ی خود را جمع کرد و از جایش بلند شد.همانطور که به دیوار تکیه داده بود، آهسته

آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات، خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان، به در آشپزخانه رسید و

به درون آن خیره شد.او روی میز صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد که یا در بهشت است و یا اینکه

همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقد شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او، این جهان را

ترک میکند.

او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم

خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است.سپس مجددا دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان

همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت:دست نزن.آنها را برای مراسم عزاداریت درست کردم.

 

http://dastanejaleb76.mihanblog.com



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:داستانهای کوتاه,داستان کوتاه,دختر تهرونی,پیرمرد,مرگ,ساعت 18:17 توسط Niloofar| |


Power By: LoxBlog.Com